خاطراتی از آزاده ی شهید محمد رضا احمدی:
محمد رضا بعد از بازگشت از اسارت به همراه برادرش ، از شهادت دیگر برادرش احمد رضا هم مطلع شد. خیلی گریه کرد و ناراحت شد. احمد رضا برادر کوچکش بود و هنگامی که برای شرکت در عملیات خیبر در سال 62 از طرف سپاه پاسداران آغاجاری به شرق جزیره ی مجنون اعزام شد ، برادرش احمد رضا کوچک بود
و فکر نمی کرد که به جبهه برود. بعد از اسارت آنان پدرش از دنیا رفت و در سال 1367 هنگامی که عراق برای تصرف جزایر مجنون ، بعد ازپذیرش قطعنامه حمله نمود ، احمد رضا و گردان عاشورا هم برای دفاع رفتند و به همراه تعدادی از دوستانش بعد از نبرد سنگین ، به شهادت رسید و پیکرش بعد از چند سال به کشورمان بازگشت.
محمد رضا و برادرش بر سر مزار احمد رضا رفتند و گریه کردند. هم برای پدرش و هم برای برادر کوچکش و شاید ناراحت بود و با خود می گفت:
چرا من شهید نشدم. من که عاشق شهادت بودم و برای همین به جبهه رفتم و شاید ندایی به او می گفت:
نوبت شما هم می رسد. صبر کن. ان الله مع الصابرین.
محمد رضا کمی آرام شد و به خانه آمد و بعد از مدتی کار و زندگی را از سر گرفت. در سازمان برق مشغول کار شد. هر روز بیشتر از قبل کار می کرد تا دین خود را به کشورش اداء نماید.
کم کم آثار اسارت خودش را نشان می داد. بازنشسته شد و بعد از مدتی بیمار. راهی بیمارستان ها شد. درد و رنجش هر روز بیشتر و بیشتر می شد. سرفه های شدید. کم کم توان راه رفتن را هم از دست داد. از آن پس با ویلچر رفت و آمد می کرد و تنها همدمش همین ویلچر بود و هر وقت دلش می گرفت با ویلچر حرکت می کرد و به همه جا می رفت. چندین بار در بیمارستان ها بستری شد و از دست پزشکان هم کاری بر نمی آمد.تا حدودی دردش را آرام می کردند و بعد از مدتی مجدداً درد از نو و تحمل از محمد رضا . سکوت شب تنها محرم درد ها و راز و نیاز او بود و سعی می کرد این موضوع را از همه مخفی کند.حتی از زن و بچه اش ، اما گاهی اوقات نمی شد و آنها شاهد درد کشیدن او می شدند.
شب های محرم 90 در حسینیه ی صاحب الزمان (عج) که در شهرک شهید رجایی آغاجاری بود ، پای منبر می نشست و در سوگ ابا عبدالله الحسین (ع) آرام اشک می ریخت. روز عاشورا همچون سال های قبل با ویلچر برای مراسم روز عاشورا راه افتاد.
همراه با دستجات عزاداری.
با ویلچر تا قطعه ی شهداء رفت و برای آخرین بار با برادر شهیدش و دیگر شهداء وداع گفت و شاید خوشحال از اینکه بزودی در همین مکان آرام خواهد گرفت.بعد از بازگشت از روز عاشورا حالش رو به وخامت نهاد و بلافاصله به بیمارستان شهید زاده ی بهبهان اعزام شد ولی روح بلندش به آسمان پرواز نمود وچند روز بعد پیکر مطهرش بر روی دستان مردم آغاجاری با شعارهای :
این گل پر پر از کجا آمده
از سفر کرببلا آمده
تشییع و به خاک سپرده شد.
محمد رضا احمدی پس از اسارت با توجه به سنش معاون اردوگاه موصل 3 بود. با توجه به سن و سالش عراقی ها هم کاری به او نداشتند و هنگامی که عراقی ها برادری را برای تنبیه می خواستند ببرند ، محمد رضا خودش را روی آن برادر می انداخت و به عراقی ها می گفت: من را به جای او بزنید و بیشتر مواقع هم عراقی از کارشان پشیمان می شدند.
یادش گرامی و جاوید باد.