تقدیم به شهداء
امشب از شوق حضورت در و دیوار غزل می گوید
این منم ، این من بی حنجره ، با یار غزل می گوید
ناگزیر است دل خسته ام از این تب مولانایی
دل که سرشار شد از عشق ، به ناچار غزل می گوید.
این تن از کیست که بی دغدغه می گردد، در قربانگاه
این سر از کیست که بی واهمه ، بر دار غزل می خواند
روح آشفته ی من گمشده در این همه دیوار و دلم
مثل یک پنجره ، رو به سپیدار غزل می گوید
سنگ با آن همه سرسختی ، تا چشم تو را می بیند
می شود آینه، در آینه تکرار غزل می خواند
سخت در حیرتم از رونق ناز تو در آن بازاری
که فروشنده و کالا و خریدار ، غزل می خواند
شعر از مجید میزایی - بروجرد