شهدای آغاجاری و امیدیه

وبلاگی از مردان بزرگ شهر آغاجاری و امیدیه که از همه چیز گذشتند و جاودانه شدند

شهدای آغاجاری و امیدیه

وبلاگی از مردان بزرگ شهر آغاجاری و امیدیه که از همه چیز گذشتند و جاودانه شدند

اسماعیل دقایقی سردار عشق از شهدای آغاجاری ُ امیدیه : قسمت دوم

 

         

 

 

 

اسماعیل دقایقی سردار عشق : قسمت دوم

راوی: ابومحمد الطیب

سبز سرخ
دمادم ظهر (28/10/1365) بود و از شناسایی منطقه عملیاتی (برای ادامه عملیات کربلای 5) برگشتیم. در مقر تاکتیکی لشکر بدر، آمبولانسی را دیدم و برادر اسماعیل بهمئی را که مجروح بود. سراسیمه از ماشین پیاده شدم. خواستم به سراغ بهمئی بروم و از ماجرای زخمی شدنش بپرسم؛ اما آن طرف‏تر برادر چوپان که پشت فرمان جیپ بود، صدایم زد و گفت «بیا! بهمئی حالش خوب است؛ برویم دنبال سردار دقایقی!»
در شرایطی که بار غمی بر دوشم سنگینی می‌‏نمود، با برادر چوپان همراه شدم و به سمت اروندرود رفتیم. در میانه راه از او پرسیدم: «راستش را بگو! دقایقی زخمی شده یا شهید؟»
گفت: «بله شهید شده!»
شنیدن این خبر بسیار تلخ و ناگوار بود و دنیا را در نظرم تیره و تار نمود. چهره با صفا، لبخندهای صمیمانه، نماز و نیاز، مجاهدت و دلیری، تدبیر و فرماندهی، ایثار و فداکاری، بی‏قراری و خستگی ‏ناپذیری‌‏اش در نظرم جلوه می نمود و لحظه به لحظه داغم سنگین ‏تر می‏شد.
به فلکه امام رضا (ع) رسیدیم، که از آن جا راه‏ها به سوی اروندرود، شهرک دوعیجی و خط مقدم منشعب می‏شد. از ماشین پیاده شدیم. من جلوتر از چوپان راه افتادم و داخل کانال رفتم. خدایا چه می‏بینم؟! کاش به دنیا نمی ‏آمدم تا شاهد چنین صحنه‏ ای باشم! این کیست که با سری غرقه به خون در کانال افتاده است؟! این کدام نخل سبز و بلند است که این گونه به خاک و خون غلتیده است؟! آیا خواب نمی‏بینم؟ آیا اشتباه نمی‏کنم؟! نه، نه، خودش است. این پیکر سبزِ سرخ همان سردار و مرشد و نور امید ما دقایقی است. کسی که سالیان طولانی و سامان به سامان خانه به دوش عشق و ایمانش بود و در آرزو و انتظار چنین لحظه‌‏هایی هر رنج و درد و مشکلی را به جان می‏خرید.
آری با هزار آه و دریغ بگویم که با بمباران هواپیمای دشمن، بلوکی از دیواره کانال به سر آقا اسماعیل اصابت کرده بود و او هم سر پرشورش را به محبوب سپرد و جاودانه شد.
هر دو با کمری شکسته و صدای هق هق گریه، سردار را از داخل کانال بیرون آوردیم و در آمبولانس گذاشتیم. آمبولانس به سرعت رفت؛ گویی جان از تنمان پر کشید و این واپسین دیدار و تلخ‏ترین خاطره زندگانی ما بود.

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‏رود
آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می‏رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود

لحظه های تلخ
هنگامی که پیکر به خون غلتیده آقا اسماعیل را از کانال - در شلمچه - بیرون آوردیم و در آمبولانس نهادیم، روزگار جدایی آغاز شد؛ گویی کوهی از درد و اندوه بر شانه‏‌هایم افتاده بود که حال راه رفتن نداشتم. صدای تیر و خمپاره و راکت و بمباران هواپیماها لحظه‌‏ای قطع نمی‏شد. من و برادر چوپان از آن منطقه - و در واقع گودال قتلگاه - بیرون آمدیم تا به قرارگاه خاتم برویم و خبر شهادت سردار را به آنجا اعلام کنیم.
به قرارگاه که رسیدیم، با سردار علی شمخانی ملاقات کردیم و با درد و دریغ آن واقعه را گزارش دادیم. در آن لحظه‏‌های تلخ و توان‏فرسا، فقط صدای گریه و ناله بود که به گوش می‏رسید. سردار شمخانی که به شدت از این خبر متأثر بود، چنان مویه می‏کرد که هرگز ندیدیم کسی برای دقایقی این چنین عزادار باشد. من که یتیمی مجاهدین عراقی را با تمام وجود احساس می‏کردم، به سردار شمخانی گفتم: «فقدان دقایقی و مصیبت او برای ملت عراق مانند مصیبت فقدان آیت‏‌اله شهید محمدباقر صدر است.»
سردار با شنیدن این جمله در حالی که باران اشک هم داغ سینه‌‏اش را نمی‏‌کاست، رو به آسمان کرد و فریاد زد: «خدایا! چرا دقایقی را از ما گرفتی؟!»
بعد رو کرد به من و گفت: «دیگر کسی مانند دقایقی برای شما پیدا نمی‏شود...!!»:
کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت
شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت
بهار سبز در آشوب خشکسالی بود
شکوفه‌‏دارترین باغ این حوالی بود
یادش گرامی و جاوید باد.

برای شادی روحش صلوات.

التماس دعا

 

 

        

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد