روایت شهادت اسماعیل دقایقی :قسمت اول
راوی: اسماعیل بهمئی
واقعه شهادتش در روز 28 دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه روی داد. او که همراه با دوستش جهت شناسایی به خط مقدم شتافته بود، با بمباران هواپیماهای عراقی به درون یک کانال رفت که با صد آه و افسوس، دیوار بتنی کانال در اثر انفجار راکت بر سر او فرو ریخت و اسماعیل این بار سر خویش را به پیشگاه محبوب تقدیم نمود؛ تا ذبیحی در تاریخ اسلامی رخ نماید:پیکر گلرنگ و به خون آراسته آن سبز پوش سبز آیین در روز 30/10/1365 و در میان ابر اندوه و باران دیده ها و تندر بغض های ترکیده و جوشش سینه ها و بدرقه صد قافله دل بر دوش یارانش همراهی شد و در غوغای جمعیتی بسیار و سوگوار و نیز در جلوی چشمان اشکبار دو یادگارش – ابراهیم و زهرا – در گلزار شهیدان امیدیه به خاک سپرده شد؛ تا مزارش برای همیشه تاریخ زیارتگاه عاشقان و منتظران شهادت باشد.
صبح روز شهادتت، خورشید بر تنت بی شمار گل می ریخت
باد زلف چمن پریشان کرد لالة داغدار گل می ریخت
بر مزارت دو دست کوچک آن نازنین یادگار گل می ریخت
هق هق گریه هاش غمگین بود نرگسش بر مزار گل می ریخت
شبنم از چشم باغ جاری بود باد در لاله زار گل می ریخت
یاد چشمان عاطفت خیزت بر دل پرشرار گل می ریخت
خداحافظ امیر مجاهدین غریب ، خداحافظ سردار
اسماعیل عشق به لشکر بدر مأموریتی داده شد تا در جزیره «صالحیه» واقع در منطقه عملیاتی کربلای 5 به اهداف تعیین شده دست یابد. صبح (28 دی ماه 1365) بود که سردار مرا صدا زد و گفت: «آماده شو تا برای شناسایی به سمت محور برویم.»
روز قبلش آن جا را دیده و شناسایی کرده بودم؛ اما او برای کسب اطمینان بیشتر، بر آن بود تا خود منطقه عملیاتی را پیشاپیش ببیند. یک دستگاه موتور سیکلت 250 را آماده کرد و گفت: «برویم.»
گفتم: «من با این موتور سنگین آشنا نیستم.»
وی بدون درنگ، خودش فرمان موتور را به دست گرفت و من هم پشت سرش نشستم و حرکت کردیم. خورشید اوج گرفته بود و اندک اندک به ظهر نزدیک میشدیم. در حین حرکت به او می گفتم: «دیروز شاهد بمباران هواپیماهای دشمن در پنج ضلعی شلمچه و خسارتهای وارده به نیروها بودم. شما که به قرارگاه میروید، به مسؤولین گوشزد کنید تا از این خسارات - که به سبب تراکم زیاد پدید میآید - پیشگیری و چارهاندیشی کنند.»
سخن که به این جا رسید، سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا شد. ما بودیم و بمبهای خوشهای که در کنارمان فرود میآمد. در اثر آن من و - شاید - آقا اسماعیل زخمی شدیم. در آن غوغای بمب و صدای مهیب انفجار، سردار پا روی ترمز زد و بنا به توصیه او هر دو به کانال بتونی دژ شلمچه رفتیم. هنگامی که - در کانال - به سمت سنگری در حرکت بودیم، هواپیماها هر چه موشک و راکت داشتند، در اطراف ما شلیک نمودند. با انفجار راکتی در کنار کانال، دیواره بتونی آن بر سر ما فرو ریخت. لحظاتی گرد و خاک غلیظی از آن جا برخاست؛ وقتی که فرو نشست، اسماعیل را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم.
به دقت که نگریستم، با غمانگیزترین و حسرتبارترین صحنه رو به رو شدم. تکههایی از دیواره بتونی، سر پرشور سردار را متلاشی کرده بود و این نخل سبز و پرثمر به خاک و خون غلتیده بود، تا خود به سربهداران جاوید عشق بپیوندد و ما هم در فراق غمبارش بسوزیم. تو گویی آن اسماعیل عشق، سامان به سامان در بهانهای بود تا سبزِ سرخ از خاک پر بکشد و در کرانه معشوق ازل مأوا گزیند.
سردار بیقرار! الوداع!:
ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن
سر جدا پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
عاشقان را عشق فرمان میدهد منزل به منزل
گه به خاک تیره خفتن، گه فراز دار رفتنبرای شادی روحش صلوات.
التماس دعا
مادر شهید دقایقی از فرزندذش می گوید و می گرید......